tree of thoughts
It may have happened to you that thinking about (or remembering) something leads to another thought (or memory). And similarly the second thought produces the third one and this process continues such that they constitute a chain of thoughts (I call it tree of thoughts):
.
So, there are some questions regarding such a tree. First, should we cut this tree at a certain level, or we should let it grows as much as it can? If yes, what is the optimal level for cutting? Or maybe we can put a time threshold—i.e., to say I will stop to go further down e.g. after 5 minutes. However, often these trees are born and grow unconsciously. You usually become aware of them after a while.
who is happy
In this post I want to define some logical rules for happiness. Let’s start with these simple rules:
;
.
Seems OK; now let’s check if they are sound as well. For this, f.g., substitute with . From the second rule it can be inferred that , since which in turn (by using the first rule) yields to !! oh we don’t want this kind of conclusions, indeed. So, let’s refine the second rule as follow by adding the condition that it’s not enough to have a goal, it should be a good one as well:
.
Now it’s better, because or are not good goals.
زشتی و زیبایی
آدم وقتی که دلش شکسته و غم دارد مثل زمانی که دلش برای کسی تنگ شده، یا عزیزی را از دست داده، یا اتفاق ناخوشآیندی برایش افتاده، و یا در رابطهای شکست خورده، و خلاصه زمانی که به طریقی زندگی روی بیرحم خود را به او نشان داده مهربانتر، متواضعتر، رقیق القلبتر و خلاصه آدمتر میشود. نمی دانم خاصیت این دلشکستگی چیست، اما هر چه هست این نتیجهاش بد نیست! و اگر انسان بتواند این حس رقت قلب را در همه شرایط نگه دارد، و لزوماً آن را نگذارد برای زمانهای دلشکستگی عالی میشود. انگار در این جور مواقع آدم یادش میافتد که دیگران هم آدماند و دل دارند، مثل خودش، و حالا که او دارد تجربه میکند که دل شکستگی چه حس ناخوشایندی است بهتر است دل دیگران را نرنجاند تا لااقل آنها این درد را تحمل نکنند یا نمیدانم بالاخره استدلالی شبیه به این باعث میشود که انسان در این مواقع انسانیتر عمل کند؛ کمتر حسادت کند، کمتر غرور داشته باشد، کمتر عداوت و کینه بورزد، کمتر با زبانش و یا رفتارش این و آن را برنجاند، سپاسگذار باشد -در این جور مواقع آدم حتی سلام و یا لبخند دیگران برایش ارزش فراوان دارد- و الی آخر. اما امان از آن زمان که دل انسان این رقتش را از دست بدهد یا به عبارت دیگر زندگی به نحوی روی خوشش را به او نشان بدهد آن وقت حسابی پاچه میگیرد، انتظار بی جا و فراوان دارد، گردن فرازی میکند، طعنه، کنایه، و تمسخر از کلامش جدا نمیشود، در ارتباط با دیگران بیمبالات میشود و خلاصه رفتارهایی از خودش به نمایش میگذارد که به هیچ وجه با ذات انسان همخوانی ندارد و به همین خاطر زشت و ناهمگون -با حقیقت ذات او- است. به عنوان نمونه غرور با جهل بینهایت ما (نسبت به خودمان، زندگی، دیگران و همه چیز) هیچ همخوانیای ندارد و به همینخاطر است که انسان مغرور تا بدان اندازه احمق به نظر میرسد چون واقعیت درون و بیرونش کاملاً در تضاد است و خب تضاد هم همیشه مسخره و احمقانه است، مثل کسی که میخواهد کنار دریا با کتشلوار و کراوت آقتاب بگیرد و یا در شب عینک آفتابی استقاده کند. حسادت، رنجاندن دیگران و دیگر رذایل اخلاقی که ذکر آنها رفت نیز به همین منوال، اگر انسان برفرض تنها همین جهل خود را در نظر بگیرد و بنا بر استقرا بفهمد که همه همین جهل را دارند* آن وقت، نه غرور دارد چون خودش جاهل است و جاهل به چه میخواهد مغرور باشد؟ آخر مگر جهل هم نازیدن دارد!؟ نه حسادت، عداوت، و کینه میورزد چون آن کسی هم که به او حسد میورزد (و یا کینهاش را در دل میپروراند) نیز جاهل است و تنها نمود ظاهری جهالتش تفاوت دارد؛ و نه دل کسی را میشکند، چطور ممکن است انسانی که به درد جهل خویش پی برد دل یک هم درد (مثل خودش) را بشکند؟ با این تفاسیر تمام این رفتارهای پست که ذکرشان رفت در تناقض با حقیقت ذات بشر هستند و به همین خاطر نامتناسب و نازیبااند. اما در طرف مقابل همدردی با دیگران، محبت به آنها، لبخند زدن به آنها و خلاصه هر کاری که نوری و گرمایی به این سرما و تاریکی دل انسان بدهد زیبا و متناسب است. به همین دلیل امری مثل هنر ارزشمندترین کار بشر و هنرمند ارزشمندترین نوع بشر است، چون هنر (و هنرمند) واقعی کارش همین است که گرمایی به دل سرد انسان بدهد و تسکینی باشد بر دل و روح دردمند او. البته این کار محدود به هنرمند نمیشود و دیگر افراد هم فارغ از مشغلهی روزانهاشان میتوانند آن را انجام دهند.
* ممکن است این ایراد مطرح شود که این استدلال ضعیفی است، انسان نمیتواند جهل خودش را به دیگران تعمیم دهد؛ بله، این در مورد جهل نسبت به یک موضوع خاص درست است مثلاً من نمیتوانم بگویم چون من نسبت به نظریه اعداد جاهلم پس همه نسبت به این نظریه جهل دارند. اما جهل مورد نظر در اینجا جهل کلی است، جهل نسبت به مسائل و سوالات اساسی بشر مثل اینکه من از کجا آمدهآم؟ اینجا چه میکنم؟ هدف از زندگی چیست؟ آیا خدا وجود دارد؟ و غیره که تجربه نشان میدهد همه در آن مشترکیم -همه نسبت به این مسائل جاهلیم.
پاییز
زندگی زیباست، وقتی از قاب پنجره پاییز را تماشا میکنیم. پاییز را با آن رنگهای اعجاب انگیز، زرد، نارنجی، قرمز، سبز. پاییز زیباست چون تردید متواضعانهای دارد در خصوصیاتش. انگاری یک جوری بلا تکلیف مانده بین تابستان و زمستان. بین گرما و سرما. شبیه خود ما انسانهاست. تکلیفش را نمیداند و سرگردان است، گاهی سوز سرد سرما دارد و گاه نور گرم خورشید. نه سبز است و پررنگ و نه سفید است و بیرنگ. البته غم هم دارد- خب انسان هم غم دارد. خیلیها پاییز را دوست ندارند، چون پاییز برایشان یعنی تمام شدن گرمای تابستان، پاییز یعنی شروع کار، پاییز یعنی تمام شدن باهم بودنها، یعنی شروع تنهایی ِ غرق شدن در مشغلهی دنیا. البته بیانصاف نباشیم، تقصیر پاییز چیست؟ اگر ما با قرادادهایمان این بیچاره را گذاشتهایم این وسط – وسط فراغت و کار، وسط بودن و نبودن – او خود چه گناهی دارد؟ هرچند خیلی هم بیگناه نیست! درست است که در قردادهای انسان نقشی ندارد، اما در اتمام گرما و نوید سرما، تماماً بی تقصیر هم نیست. دیگر چیزی که پاییز به یاد انسان میاورد مردهای میانسال است، آنها که مثلاً به دههی چهل خود رسیدهاند و موهای بالای سرشان ریخته -و در آنجا دیگر از آن سیاهی مطلق دوران جوانی خبری نیست. درختهایی که برگهای بالاییشان ریخته و تنک شدهاند، حالا دیگر شاخههای لختشان اگر کمی هیزی کنی پیداست، دیگر برگهایشان تماماً سبز نیست. و کم کم خودشان را آماده میکنند که هر چه دارند و ندارند بسپارند به دست زندگی. زندگی که مرور زمان و تجربه آن قدر بهش بیرحمی داده که درخواستهای درخت زردِ تنکِ لرزان را نادیده بگیرد. اما درخت پاییزی باید بداند که اهل دل زیبایی او را میبینند، هر چند اگر کمخردان شاخههای لخت و تنکش را به سخره بگیرند و سبزی تابستان را به رخش بکشند. اهل دل لرزههای او و تنوع رنگش، حتی تنک بودن و مردد بودنش را زیبا میبینند.
پیدا کردن تفاوت خرد و هوش و اینکه داشتن کدام یک ارزشمندتر است
در این یادداشت سعی میکنیم ابتدا خرد و هوش را تعریف کنیم و با ذکر چند مثال معنی آنها را مشخص کنیم. سپس به مقایسهی آنها میپردازیم و نتیجه میگیریم که داشتن کدام یک برای انسان ارزش محسوب میشود.
خرد
خرد به معنای توانائی در اختیار قضاوت درست، عادلانه و با کیفیت است؛ و برای تصاحب این توانائی بیش از همه، کسب دانش، تجربهی زندگی، صداقت، و شهامت مورد نیاز است. بنابراین کسی که دانش و تجربهی کافی در زندگی کسب کرده و در کنار آن صداقت، شهامت، و انصاف لازم جهت اخذ قضاوتهای عادلانه و معتبر را داشته باشد را انسان خردمند گویند.
هوش
اما هوش، به معنای سرعت در محاسبات و به دست آوردن نتیجهی مورد انتظار در کمترین زمان ممکن است. پس هر چه زمان محاسبات کمتر باشد، هوش بیشتر است و بالعکس. بنابراین به آنکس که این توانائی را دارد که در اموری که نیاز به محاسبات ذهنی دارد -مثلاً ریاضیات یا شطرنج- به سرعت و در اندک زمان جواب مورد نظر را بدست آورد انسان باهوش یا تیزهوش گفته میشود.
با در نظر گرفتن این تعاریف میتوانیم به تفاوت خرد و هوش پی ببریم و درک کنیم که چرا مثلاً کامپیوتر را ماشین هوشمند مینامند اما از آن طرف برای توصیف یک شخصیت ارزشمند گفته میشود -یا بهتر است گفته شود: «فلان عالم، خردمند بزرگی بوده است»؛ همچنین چرا دانشمندان علوم کامپیوتر به دنبال به دست آوردن «هوش مصنوعی» هستند و نه «خرد مصنوعی». همین طور میتوانیم خودمان را تسلی دهیم که زمانی که دیپ بلو (deep blue) -کامپیوتر ساخت شرکت آیبیام که به منظور بازی کردن شطرنج طراحی شده بود- قهرمان شطرنج آن دوران گری کاسپارو را شکست داد، این هوش انسانی بود که از هوش ماشینی -مصنوعی- شکست خورد و نه خرد انسانی. یا این که، گرچه کامپیوتر توانست در سرعت محاسبات -هوش- با انسان برابری کند، و حتی او را شکست دهد، اما در حوزه خرد اگر نگوئیم ناممکن هنوز راه زیادی باقی است که خرد مصنوعی و یا ماشین خردمند با انسان برابری کند. بنابراین میتوانیم به عنوان انسان -که جایگاه ممتازش در هستی برایش بسیار حائز اهمیت است- امیدوار باشیم که هرگز و یا لااقل به زودی شاهد حضور «کامپیوتر خردمند» در جایگاه قاضی در جلسه دادگاه نخواهیم بود!
ارزش واقعی هوش و خرد و رابطهی آنها با یکدیگر
میتوان نتیجه گرفت آنچه برای انسان، و به عنوان یک ویژگی انسانی، ارزش محسوب میشود داشتن خرد -قضاوت صحیح- است و نه سرعت بالا در محاسبات -هوش؛ زیرا که انسان خردمند قادر است به اتخاذ تصمیمهای درست، منصفانه، و شرافتمندانه؛ این از آن جهت ارزشمند است که در مسیر زندگی این سرعت یا قدرت بالای محاسبات نیست که به موفقیت یا سعادت فرد میانجامد، بلکه این درستی تصمیمهای اتخاذ شده و میزان انطباق آنها با واقعیت است که در سعادت فرد تاثیرگذار است.
نکتهی دیگر که در ارتباط با خرد و هوش میتوان ذکر کرد تفاوت در اکتسابی بودن/نبودن آنها است. به این معنی که خرد ویژگیای اکتسابی است و هیچ نوزادی در بدو تولد خردمند، بیخرد، و یا کمخرد به دنیا نمیآید، بلکه این ویژگیای است که فرد در مسیر زندگی و با توجه به تجربیات، مشاهداتش از خود و دیگران، تفکر و همچنین میزان صداقت، شرافت و انصاف در تفکر آن را کسب میکند، و یا نمیکند، و یا کم کسب میکند. اما در مقابل، تیز/کم هوشی ویژگیای غیراکتسابی است. به این معنا که افراد، اختیاری در میزان بهرهی هوشی خود ندارند.
با توجه به مطالب ذکر شده، به جا و شایسته یا میشود گفت خردمندانه است که میزان خرد افراد را محکی برای سنجش ارزش واقعی آنها در نظر گیریم -و نه هوش آنها را.
در اینجا باید گفته شود که بین خرد و هوش -یا هوش و خرد- رابطهی علیّت وجود ندارد. یعنی وجود این یک، وجود آن یکی را سبب نمیشود. از این رو -با در نظر گرفتن خرد و هوش- افراد چهار گروه میشوند:
۱. انسان خردمندِ تیزهوش
۲. انسان خردمندِ کمهوش
۳. انسان بیخردِ تیزهوش
۴. انسان بیخردِ کمهوش
بنابراین ممکن است فردی تیزهوش باشد اما از خرد بوئی نبرده باشد، و در مقابل فردی کمهوش، بسیار خردمند باشد- درک بالایی از زندگی، انسان، مفاهیم آن و روابط جاری در زندگی داشته باشد. و دیگر اینکه هوش بالا کمبود خرد را جبران نمیکند اما بهرهی بالا از خرد، نصیب کم از هوش را هم کفایت میکند.
به عنوان آخرین نکته، ذکر توضیحی در مورد «دانش» -که در تعریف خرد آورده شد- خالی از فایده نیست. اگر تفکر را به عنوان یک تابع در نظر بگیریم که تجربیات، مشاهدات فرد از زندگی، و معلوماتش – معلومات چیزهایی هستند که از بیرون از فرد توسط خانواده، مدرسه، جامعه، رسانههای جمعی و… به فرد تعلیم داده میشود- ورودیهای آن باشد آنگاه دانش خروجی است که فرد، از در کنار هم قرار دادن این ورودیها، اعتبار سنجی، هضم و درک آنها به دست میآورد. بنابراین ممکن است فردی معلومات -چیزهای آموخته شده- چندانی نداشته باشد، اما از دانش -خرد- بالایی برخوردار باشد، چون که قدرت و دقت مشاهدهی بالا و تجربیات فراوانی داشته و در فرآیند تفکر و اعتبار سنجی، منصفانه و صادقانه عمل کرده است. با توجه به آنچه ذکر آن رفت، جای تعجب نیست که اگر پیرمردی عامی در یک روستای دورافتاده درک بالاتری از زندگی داشته باشد نسبت به یک استاد دانشگاه در شهری بزرگ با کوهی از معلومات و انباشتهها و مقالات علمی. و تنها از این طریق است که میتوان مثلاً درک و خرد اعجابانگیز انسانهایی مثل داستایوسکی، و اینگمار برگمان را -و دیگر انسانهای روحاً بزرگی که در قافلهی بشریت ظهور کردهاند- که در آثارشان مشاهده میکنیم را متوجه شد و توضیح داد؛ خردی که حاصل مشاهدات موشکافانه و تفکر شخصی آنها بوده است، که البته بعدها این خرد و دانش تولیدی آنها، علمی شده است برای آموزش به دیگران در دانشگاهها.
به این امید که همگی در زندگی تا آنجا که ممکن است خردمان قوی شود.
از صادق تا ستاره
میخواهم این یادداشت را با این مقدمهی (شاید در ظاهر تا حدودی نامرتبط به بحث اصلیام) شروع کنم. من تئوریای دارم برای خودم مبنی بر اینکه همانگونه که میگویند آنچه در خواب و عالم رویا مشاهده میشود پلی است به ناخود آگاه فرد، به همین سیاق میشود به حوادث و رویدادهایی که در عالم واقع هم برای انسان میافتد نگاه کرد. به این معنی که همانطور که آنچه در خواب میبینیم و رویا مینامیمش قابل تفسیر است، آنچه که در بیداری مشاهده میکنیم و واقعیت مینامیمش هم قابل تفسیر است. اتفاقات (به ظاهر) تصادفی که در طول یک روز و یا روزهای مختلف میافتند هم میتوانند آینهای باشند از دنیای درون و ناخودآگاه؛ اگر کمی به آنها دقت شود و سعی شود ارتباط بین این اتفاقات مستقل و تصادفی را کشف نمود. در اینصورت میشود به این اتفاقات به چشم یک زنجیرهی به هم پیوسته و مرتبط نگاه کرد که در عین استقلال حامل معنایی خاص میباشند. به عنوان یک مثال از اینکه چگونه ممکن است ناخودآگاه ما در عالم واقع و در اتفاقاتی که برای ما میافتد و تصویری که از دنیای واقع میبینیم تاثیر بگذارد در نظر بگیرید که همراه با جمعی از دوستان در خیابان مشغول راه رفتن هستید در یک لحظه و صحنهی خاص برای هر فرد (با این که صحنه یکی است) بخشی از آن پررنگ تر میشود و به چشمش میآید؛ مثلاً یکی ممکن است کودکی در حال لیسزدن بستنی را ببیند، دیگری دو یار در حال بوسیدن و آن یکی پیرمردی در حال قدم زدن را. در حالی که همه در یک صحنه حضور دارند، اما هر فرد فقط بخشی از آن را دیده است (شاید بدون آنکه خودش متوجه باشد و یا آگاهانه تصمیم به آن گرفته باشد). امری که در ابتدا تصادفی به نظر میآید شاید راهی باشد به ناخودآگاه و حامی پیامی برای بیننده.
بعد از این مقدمهی نسبتاً طولانی میخواستم به اینجا برسم: در دو روز گذشته به طور اتفاقی با زندگی دو فرد بیشتر آشنا شدم که در عین شباهتهای فراوان، تفاوتهای شگرفی در نوع زندگی داشتند؛ و مقایسهی این شباهتها و تفاوتها نتیجهی جالبی برایم داشت.
اتفاق اول دیدن مستندی – از خانهی شمارهی ۳۷ – دربارهی زندگی صادق هدایت بود. خب مثل هر ایرانی دیگری من هم صادق هدایت را میشناختم. در حقیقت شناختم محدود به این بود که نویسنده است و خودکشی کرده و چند داستان کوتاهش را هم در نوجوانی خواندهبودم. خلاصهی داستان زندگی هدایت بدین گونه است که فردی از خانوادهای اعیانی است که چند صباحی از جوانیاش را در اروپا میگذراند اما به دلیل غم غربت و عدم موفقیت در تحصیل به ایران باز میگردد. در ایران حلقهای از دوستان همفکر مییابد و شروع به نویسندگی میکند. اما چرخ روزگار بر وفق مرادش نمیگذرد و ممنوعالقلم میشود و در پیاش عازم هندوستان. سپس دوباره به ایران برمیگردد و اینبار شرایط برای او سختتر میشود چون بار انتقاد از او سنگینتر میشود و کار به آنجا میرسد که منتقدی او را لاابالی، زنستیز، گیاهخوار و لامذهب میخواند. هدایت هم که این بار تاب تحمل از دست داده و حسابی به تنگ آمده، عازم سفری بی بازگشت به فرانسه میشود و در آن جا خودکشی میکند. آنطور که در این مستند دیده میشود صادق هدایت از شرایط اجتماعی، روشنفکران هم نسل و اطرافیاناش و به طور کل افراد جامعه کاملا ناراضی بوده- نارضایتیای که در اکثر مواقع به نفرت میماند.
داستان دوم برمیگردد به ستاره فرمانفرمائیان. خب از ایشان شناختی نداشتم تا اینکه طبق اتفاقی دیگر یادداشتی در موردشان – سفر دراز ستاره فرمانفرمائیان – خواندم. ستاره فرمانقرمائیان مادر مددکاری اجتماعی در ایران است. او هم همدوران صادق هدایت است و از یک خانوادهی اعیانی. او هم در جوانی و برای تحصیل عازم غرب – آمریکا – میشود. همانطور که اشاره شد شباهتها در کلیات فراوان است اما تفاوتها در جزئیات و نوع زندگی فراوانتر؛ که بهتر است خودتان شرح زندگی ستاره فرمانفرمائیان را بخوانید تا بدانها پی ببرید. اما نکتهی جالب برای من نوع نگاه این دو – که هر دو نسبت به زمانهی خود پیشرو و تحصیل کرده محسوب میشدند و فاصلهی چشمگیری نسبت به نرم جامعه زمان خود داشتند – نسبت به جامعهی آن دوران است. هر دو کژیها و کاستیها را میدیدند، اما اینها در اولی نفرت آفریدند و او را راهی غربت کردند و نابودی. و در دومی انگیزهای شدند برای مبارزه و اصلاح اما از نه طریق حرف و انتقاد و با عصبیت، بلکه در میدان عمل و با نهایت عطوفت. در پایان توجه شما را جلب میکنم به توصیهی ستاره فرمانفرمائیان به دانشجویی که میخواهد وارد رشتهی مددکاری شود که تا حدودی نوع نگاه او را به مردم پایین دست بیان میکند:
«اگر میخواهی در این مرکز درس بخوانی و مددکار شوی باید بدانی که با مردمی آشنا خواهی شد که جلوی چشم تو استکان و
نعلبکیها را در یک کاسه آب میشویند و برایت چای میریزند و تو باید بدون آنکه ناراحت شوی و خم به ابرو بیاوری در اتاقی که کف آن تنها با یک زیلوی مندرس پوشانده شده، بنشینی و همراه آنان چای بنوشی و به مشکلات و دردهای آنان گوش کنی و برای حل مشکلاتشان، صادقانه به آنان یاری رسانی».
سعادت
دلم میخواهد که یک اعترافی بکنم؛ من از روشنفکرها و فضاهای روشنفکری زیاد خوشم نمیآید. من از آدمهایی که زیاد قیل و قال و سر و صدا میکنند خوشم نمیآید. از آنها که فکر میکنند کارشان و افکارشان خیلی درست است – لابد چون افکارشان مدرناند و رفتارشان با اصول مدرن همخوانی دارد. این مدرن و درست هم از آن صفتهایی است که حسابی روی اعصاب آدم میروند، اصلاً مدرن یعنی چه؟ درست یعنی چه؟ چه چیزی ویا چه کسی معیار درستی افکار هستند؟ – از آنها که عصابیاند، دیگران را مسخره و یا قضاوت میکنند، سعی میکنند با خودکامگی فکر و عمل خود را پیش ببرند، کسانی که تصور (توهم) متفاوت بودن دارند اما آنقدر نادانند که عاجزند از دوست داشتن انسان. کسانی که فکر میکنند آنقدر بزرگ هستند و یا اهداف بزرگی دارند که میتوانند به دیگران از بالا بنگرند[آخر یکی پیدا نمیشود سوال کند کدام هدف است که تا این قدر ارج و ارزش داشته باشد که غرور بیاورد، و یا دلی را بشکند.]
به نظرم سعادتمندان واقعی کسانی هستند که روحهای بزرگی دارند و دوست داشتن را بلدند. انسانهایی که هدف خاصی را در زندگی دنبال نمیکنند. چه شاید تنها هدفشان در زندگی لذت بردن از آن باشد، که برای لذت بردن هم لزومی ندارد کار شقالقمری انجام داد. یا اینکه لزومی ندارد تا حد ممکن بهینه و مولد بود -این دو هم از آن مفاهیمند که نمیدانم از کی و کجا به جان انسان امروز افتادهاند.
ترس
نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که با یک انسانی برخورد کنید در اوج حقارت، پستی و غرق شده در تنهایی و بدنامی. انسانی که بوی تعقن وجودش شما را فراری بده و بترسونه. ترسی که تمام وجودتون رو بگیره، با وجود اینکه بدونین این انسان (در شرایط شما) براتون خطری ایجاد نمیکنه. اما بازم بترسین. ریشهی این ترس کجاست؟ تنهایی این انسان؟ بدنامیش؟ به نظرم ریشهی این ترس وحشت از دیدن حقیقت و ذات بشره. ذات بشر که اگه نقابها و اون فشاری که انسان تحمل میکنه برای اینکه چفت و بست روانش رو نگه داره کنار بره، خیلی زشت و مشمئز کنندهاس. وقتی بشر تا حد ممکن پایین مییاد و تحقیر میشه.
آن ها، او و غریبه ها
هر چند اگر قرار بود طبق ویژگیها و خصوصیات فردی و اجتماعیاش قضاوت شود، به طور ضمنی، در گروه آنها قرار میگرفت، اما شخصاً، طبق احساس درونی و قلبیاش، خود را عضوی از غریبهها میدید. همین تضاد بین قالب بیرونی و حس درونی این موقعیت استثنائی را برایش به وجود میآورد که بتواند انتقام غریبهها را از آنها بگیرد؛ انتقام رنج و محنتی را که غریبهها از حماقت، و ظلم ناشی از آن، آنها متحمل شدهبودند. علاوه بر این میتوانست از این موقعیت برای رفع نیازش به خودآزاری، و تجربهی لذت ناشی از آن، هم استفاده کند.
روی نیمچه مبل کهنهی گوشهی اتاقش دراز کشیده بود؛ موقعیتش به گونهای بود که پنجره روبرویش قرار میگرفت، پنجرهای که رو به بیرون باز میشد. یک بعدازظهر زمستان بود. موقعییتش روی مبل طوری بود که از پنچره تمام آسمان، بخشی از ابرها و شاخههای بیبرگ و خشک و لرزان درختهای بیرون را میدید.البته اگر کمی بالاتر میرفت و جایش را روی مبل عوض میکرد میتوانست بخشی از خیابان و مردم را هم ببینید. اما قاب فعلی را ترجیح میداد، قابی که از آسمان، ابرها و شاخهی درختان خشک و لرزان تشکیل شده بود، بدون هیچ انسانی یا پدیدهی آفریدهی دست انسانی. مخصوصاً ابرها برایش خیلی جذاب و رمزآلود بودند. ابرهای دم غروب، یک بعدازظهر زمستانی که حالتی فرازمینی و پرابهت داشتند. مخصوصاً با آن ترکیب رنگ قرمز و نارنجی و بنفشی که در پسزمینهی ابرها در سطح آسمان پخش شده بود. به نظرش صحنهی خارقالعادهای میآمد. او را به یاد خاطرهای دور و ناشناخته میانداخت، خاطرهای آنقدر دور که حتی نمیدانست واقعاً وجود دارد یا نه. اما هر چه بود میدانست که این قاب و تصویر در آن، چنان کششی برایش داشت که میتوانست ساعتها به آن خیره بماند و به فکر فرو برود. میتوانست به این آسمان آنقدر خیره بماند و در خودش فرو برود که روحش خم بردارد. تنها چیزی که نیاز نداشت یک انسان در قاب بود یا حتی یک پرنده یا هر چیزی که از جنس گوشت و پوست و استخوان باشد. آرامشی را یافته بود که مدتها به دنبالش گشته بود، اما در ابرها، یا آسمان یا حتی در افکار و درون خودش؛ اکنون به اشتباهش پی برده بود، آرامش را در جایی جستوجو میکرد که وجود نداشت، در دیگران. حالا یک جور حس متناقض داشت، یک جور ترکیبی از خستگی و رستگاری. خستگی از یک تلاش نافرجام. خستگی از نیافتن پاسخ پرسشهایی که جوابشان را نمیدانست. خستگی از تناقضاتی که میدید و نفرت و کینهای که در دلش پدید میآوردند. اما حالا گویی جایگاه خودش را پذیرفته بود. پذیرفته بود تصویر دنیا بیرون را. میدانست که چطور انسان را دوست داشته باشد، فقط کمی فرصت میخواست تا عادت کند. همچنان به قاب پنجرهاش خیره شده بود و در این افکار سیر میکرد؛ اما هنوز دوست نداشت جایش را روی مبل عوض کند و کمی بالاتر بیاید، تنها کمی…